ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

ایلیا نفس

ایلیا در نمایشگاه هفته ی دفاع مقدس

سلام عشق زندگی مامان و بابا.هر روز که بزرگتر میشی من کمتر وقتی برای خودم پیدا میکنم که کمی به فکر خودم باشم.الان ١٦ ماهه شدی عزیز دلم مبارکهههههههههههههههههههههههههههه خیلی زیاد.بازم مثل همیشه میگم عیبی نداره فدای تو عزیز مامان که هر روز بیشتر ناز میشی و منو میخندونی.دو روز پیش با بابایی و دایی آرمان رفتی نمایشگاه که به خاطر هفته ی دفاع مقدس توی شهرمون برگذار کردند . البته دومین باری بود که میرفتی و از اونجا خوشت اومده بود و هی میخواستی از زیر سیم خاردارها رد بشی و بری اون ور تا به اهدافت که خرابکاری بود برسی ولی بابایی و دایی همش دنبالت بودنت که بلایی سر خودت نیاری و چیزی رو خراب نکنی از بس که شیطونی و یه جا بند نمیشی.فدات بشم عکسات ر...
2 مهر 1391

ماه رمضان ماه نور و رحمت

  سلام پسر گلم.امروز دومین روز ماه رمضان هستش و بابایی فقط روزه هستش.مامانی هم بخاطر اینکه به شما شیر میده معاف شده.ولی خیلی دلم واسه روزه گرفتن تنگ شده. وقتی که صدای اذان و مناجات میاد آدم میره به یه دنیای دیگه.از وقتی که توی دلم بودی الان سومین سالی هست که نتونستم بگیرمش.عیب نداره همین که بابایی رو بیدار میکنم واسه سحری خودش کلی ثواب داره.آخه نمیدونی که بابا چه خواب سنگینی داره دست کم باید 10 دفعه برم صداش کنم تا بیدار بشه و تازه خواب که از سرش پرید همش بهش باید بگم بخور دیر شد اذان گفتن.وای بابایی حلالم کن نشه غیبت واست.ولی مامان از ته دل راضیه که به بابایی میرسه تا روزش رو بگیره.ایشالله خدا طاقت همه ی مسلمانای روزه دار رو زیاد ک...
1 مرداد 1391

خبر خبر گل پسرم راه افتاد

  سلام ناز پسرم.امروز دو تا خبر خوشحال کننده دارم .اول اینکه تو رسما از دیروز یعنی ٢٣/٣/٩١ تونستی راه بری.هوووووووووووووووووووووووووووووورا واسه ی ایلیای مامان.وای که چقدر ناز راه میری مامانی.دیشب رفتیم خونه ی محمد جان .از بس محمد دستت رو گرفت و راه رفتی که یه دفعه دیدیم خودت تمام خونه رو با اون پاهای کوچولوت به تنهایی راه رفتی.عزیزم ,دلبندم نمیدونی اون چه لحظه چه حسی داشتم وقتی میدیدم که پسر کوچولومون داره روی پاهای خودش راه میره اون هم بدون کمک کسی.وروجک مامانی خیلی دوست دارم.خودت هم با دیدن اینکه داری راه میری کلی ذوق میکنی.آخرش اینقدر خوردی زمین و بلند شدی تا به هدفت رسیدی.من که شاهد بودم که وقتی میخوردی زمین باز هم چندین بار بلن...
25 خرداد 1391

ایلیای من شیطون شده

                            سلام پسر ناز مامان و بابا.سلام شیرین زبونم.هر روز که میگذره و تو بزرگ تر میشی من و بابا شاهد شیرین کاریها و جدیدا هم شیرین زبونیهات هستیم و خیلی خیلی واسه ی داشتن تو پسر قند عسلمون خدا رو شکر میکنیم و از وجود نازت لذت میبریم.از کجا شروع کنم . بگم چقدر شیطون و ناز شدی.اول اینکه داری کم کم راه میری و ما با هر قدمی که تو بر میداری و بعد چند ثانیه میخوری زمین اینقدر شاد میشیم که میخواییم درسته قورتت بدیم فندق خان. تازه وقتی ازت میپرسیم ساعت چنده؟با اون لحن شیرینت میگی: (ده)....
10 خرداد 1391

ایلیا رفتش عروسی

  سلام عشق من و بابا.سلام زندگیمون.اول بگم که دیشب میخواستم این پست رو برات بزارم که دقیقه ی نود لب تاپم مشکل پیدا کرد بابایی رو صدا زدم ببینه چی شده که زد پست دیشب رو پروند.خیلی غصه خوردم که زحمت دیشبم پرید.البته بگم که به آقای بابا توهین نشه با اینکه پست من رو خراب کرد ولی مخ کامپیوتر هستش و میدونم تقصیر اون نبود. به هر حال از نو مینویسم که دیشب یعنی شب جمعه از طرف خاله آزاده به عروسی دختر عمه اش دعوت شدیم اولش قصد نداشتیم بریم چون بابایی یه خورده به خاطر دیسک کمرش زیاد حالش خوب نبود و باید استراحت میکرد.به اصرار اونا و بابا و مامانش پا شدیم رفتیم.مراسم رو توی یه تالار بزرگ گرفته بودن و از شانس...
20 فروردين 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ایلیا نفس می باشد